Saturday, October 09, 2004
دیشب رفتیم استقبال فک و فامیل که داشتن از مکه تشریف میاوردن ... عمو و زن عمو و حسین (پسر عموم ) و زنش و دوتا بچه هاش و بچه ی اون یکی پسر عموم (که بعد از متارکه ی بابا ومامانش حالا مسولیتش افتاده گردن عموی بدبختم )همگی به خرج پسرعموی گرام رفتن لگن گرفتن به خونه ی خدا و برگشتن ... به قول مامانم توی همشون فقط حج سه تا بچه ها قبوله ؛ وقتی داشتیم از فرودگاه میرفتیم خونشون تو ماشین حسین مشغول صحبت کردن در باره ی چک و سفته و بدهکارا و نزول و این حرفا شد و به اصطلاح داشت از خان داداشش آماراین دو هفته رو میگرفت ، منم در حال فکر کردن به بد بختی خودم بودم که با چه جونورایی فامیل شدم ، بهش میگم سفر خوش گذشت میگه:" نه بابا این عربا انقدر کثیفن حالت بهم میخوره اما ماشینای خیلی خوبی دارن ،قیمت جنسا هم خیلی بالاس مثلا یه پیرهن خریدم 40 ریال ..." تو دلم گفتم کاش جای اون گوسفندای بدبختی که تا دو دقیقه دیگه قربونی میشن تو رو سلاخی میکردن که شاید اینجوری مفید واقع بشی . به نظر شما یه وکیل که 2 سال کارش رو شروع کرده چه جوری میتونه کم کم 5
میلیارد سرمایه جمع کنه ؟ واسه ی من که مشخصه ، واسه ی شما چطور؟؟؟
میلیارد سرمایه جمع کنه ؟ واسه ی من که مشخصه ، واسه ی شما چطور؟؟؟
Mahdi Jafari || 2:03 AM
Thursday, October 07, 2004
پنجشنبه بود و روز فارغ التحصیلا: شاید حس میکردم که خیلی از گذشته فاصله گرفتم ،به خاطر همین بود که تا دیروز بچه ها رو دیدم یه شادی عمیقی تو وجودم جون گرفت ؛ هر چی باشه چهارسال از عمرم رو بیشتر از اینکه با خونواده باشم با اونا بودم بچه هایی که خوبن و نمیشه هر جایی یه لنگه براشون گیر آورد؛ دبیرستان مفید با همه ی دید منفی که در موردش توی جامعه جریان داره برای دانش آموزها و فارغ التحصیلاش حکم یه خونه ی امن رو داره ، جایی که میدونی همیشه پذیرای حضورته .خصوصیتی که انتظار دارم دانشکده ی فنی هم از اون برخوردار باشه ...
یادت نره دوست دارم خیلی دلم تنگه برات ............. دار و ندارمو بگیر مال خودت مال چشات
دیروز یه جای دیگه هم رفتم : بهشت زهرا... شاید هیچ کسی نتونه حسی رو که از صحبت کردن با عزیزی که حالا دیگه فقط شنونده ی درد و دلای آدمه ، بهش غالب میشه شرح بده... کسی که تا دیروز دم خورم بوده و حالا زیر خرواری از خاک خوابیده ، و من موندم و چند تا خاطره که سعی میکنم پر رنگ نگهشون دارم ، ولی خب گفتن که : از دل برود هر آن که از دیده برفت ...
یادت نره دوست دارم خیلی دلم تنگه برات ............. دار و ندارمو بگیر مال خودت مال چشات
Mahdi Jafari || 8:43 PM
Wednesday, October 06, 2004
سه هفته ی کامل درسی رو گذروندم و داره خوش میگذره تقریبا تو این سه هفته تنها کاری که نکردم خوندن دو کلمه درس و نوشتن دو خط مشقه ؛ دانشکده ی خوبی داریم و یه جو دوستانه ی بی غرض رو برام تداعی میکنه ، تنها درسی رو که یه چیز هایی ازش فهمیدم شیمیه البته اون هم نه شیمی رشته ی خودم (مهندسی متالورژی) منظورم شیمی مهندسی شیمیاست ، هم از استادشون خوشم میاد هم از جو کلاسشون ، بچه های خوبی دارن و خیلی هم هماهنگن به خاطر همین اکثر کلاسای شیمیشون رو شرکت کردم و قصدم اینه که بقیش رو هم شرکت کنم ، یه جورایی پشیمون هم شدم که چرا اول متالورژی رو زدم بعد شیمی ولی خوب دیگه سودی نداره از دخترای دانشکده هم غیر از یکی دو مورد تقریبا حالم از دیدنشون به هم میخوره البته در مورد پسرا هم تفاوت چندانی نمیکنه البته با یکمی بالا پایین ولی ترکیبشون با همدیگه واقعا خوب میشه . امکانات دانشکده خوبه مخصوصا کتابخونش که واقعا تنها جاییه که میشه اعصابتو یه خورده آروم کنی (البته مسجد هم این خاصیت رو داره ولی راه من نمیفته ) غذاها هم بد نیست اگه قراره سال دیگه کنکور بدین و رتبه تون خوب بشه من که پیشنهاد میکنم بیاید دانشگاه تهران حالا هر رشته ای که میخواد باشه . تا بعدا
Mahdi Jafari || 2:25 PM
نمی دونم شاید خیلی وقته که وبلاگ ننوشتم ودلم تنگ شده ... شاید هم واقعا نیاز دارم که این همه تغییر و تحول رو یه جا خالی کنم.
تابستون پر اتفاق نیاز به یه زمستون ساکت و بی دغدغه رو در من زنده کرده ؛ اتفاقاتی رو که شاید کوچکترینشون قبولی در دانشگاه و بزرگترینشون مرگ برادر نازنینم باشه ( که با وجود گذشت 3 ماه همچنان داره منو به سمت جهنم خلأ سوق میده )، اتفاقاتی که بی شک آینده ی من رو رقم خواهد زد ،با این وصف اینجا من خواهم بود وشرح زندگانی در حال گذر برای شمایی که نشناخته گرمای وجودتون را حس میکنم ... موفق باشید
Mahdi Jafari || 10:46 AM